عمليات طريق اقدس ( بستان ) در آذر ماه 60 اولين عملياتي بود كه علي هم به عنوان نيروي تخريب در آن شركت كرد :
«از چند شب پيش از عمليات، من و علي يكي از معبرها را باز كرديم. من جلو بودم، علي پشت سر من، سه چهار نوار مانده به خاكريز عراق، روي دو زانو از جا بلند شدم، سرباز عراقي هم بالاي خاكريز زل زده بود به ميدان ولي من را نديد. كار كه تمام شد با علي برگشتيم بيرون و خبر آماده شدن معبر را به «مرتضي تيموري»داديم، قبول نكرد و گفت :برويد دستتان را به خاكريز دشمن بزنيد و مطمئن شويد. گفتم دست زديم.قبول نکرد که علی را فرستادم رفت ودست زد شب عمليات براي اطمينان دوباره علي وارد ميدان شد و معبر را چك كرد، من از شدت خستگي بيرون ميدان چرتي زدم كه وقتي بيدار شدم خبر مجروحيت علي را شنيدم».
بعدها علي وقايع آن شب را براي دوستان تعريف كرد :
«براي نيروهاي تخريب ارتش مشكل پيش آمده بود، من تنها ماندم، زمان هم خيلي كم بود گريه ام گرفته بود كه خدايا چه كنم؟ درگوشهاي قرآن را باز كردم و گفتم :خدايا خودت هدايتم كن، اين آيه آمدكه «ما آتش رابر ابراهيم سرد كرديم، گريهام سخت تر شد مثل اين كه بايد تنها وارد ميدان ميشدم كار را شروع كردم. ميخواستم معبر را عريض كنم تا تانكها بتوانند وارد شوند، نيمههاي كار بود كه متوجه شدم تانكها در حال حركت هستند. دويدم و هر چه فرياد ميكردم، صدايم را نميشنيدند، يك لحظه يكي از تانكها روي مين رفت از شدت انفجار، شني تانك متلاشي شد و به صورت تركش در آمد. آنقدر انفجار شديد بود كه مثل توپي گلوله شدم و بيهوش افتادم، بر اثر باران شديد به هوش آمدم، خودم راكميحركت دادم تا مين ديگري را خنثي كنم ولي درد اجازه نميداد صداي خرد شدن استخوانهاي دستم را ميشنيدم. دو نفر برانكار آوردند مرا حمل كنند ، يك خمپاره نزديك ما فرود آمد، اين دو نفر مجروح شدند، من هم يك تركش خوردم، باز بيهوش شدم، بعد از مدتي كه به هوش آمدم دستم را كميبلند كردم كه تيري به دستم خورد. بعد از چند ساعت مرا به عقب بردند كه از آنجا به اهواز و شيراز منتقل شدم».
آثار اين مجروحيت تا لحظه شهادت همراه علي بود، به حدي كه به خاطر آسيب ديدگي استخوانهاي پشت او، راه رفتن وي شكل خاصي داشت و اثر قطع عصب هم در چند انگشت او مشهود بود، گاهي كه علي با اصرار دوستان اشاره مختصري به اين حادثه ميكرد، لبخندي ميزد و ميگفت :
« در يكي از جلسات، فردي با اشاره به علميات بستان، مجروحيت شديد يكي از برادان تخريب را ذكر كرد و اين كه با اين جراحات اين برادر حتما به شهادت رسيده، كه من خود را به او معرفي كردم».
« وقتي پدر و مادر و دايي ما براي ديدن علي به بيمارستان شيراز رفتند، علي آنقدر ضعيف شده بود كه كه اول او را نشناختند، و دو ماه كامل در شيراز و مشهد بستري بود، بعد هم به منزل آمد، بعدها كه يك دستگاه مين ياب آورده بود، روي بدن خودش كشيديم، به خاطر تركشهاي زيادي كه در بدن داشت، دستگاه مرتب بوق ميزد».
درميان دست نوشتههاي علي نكات جالبي در مورد اين علميات به چشم ميخورد :
«به تپههاي رملي بستان نگاه كردم، به ياد «رضا مقصود» و «مهدي لطفي» افتادم كه در تاريخ 6/9/60 در حين معبر باز كردن براي علميات طرق القدس به شهادت رسيده بودند و جنازه شان سه روز دست مزدوران مانده بود. به ياد جمشيد افتادم كه سه روز قبل از عمليات در نزديكي ميدان مين عراقي دوتا تير به كمر و ران پايش خورده بود و چون نتوانسته بود به عقب برگردد. از كنار شهدا 10 متر فاصله گرفته بود و خود رادر چالهاي مخفي كرده بود و صبح كه مزدوران عراقي ميآيند جنازه شهدا را به رگبار ميبندند و به نقلي 65 تير به يكي از برادران زدند، برادر جمشيد را نديده بودند ورفته بودند جمشيد شبانه چون گرسنگي و تشنگي و از همه مهتر خونريزي بر او غلبه كرده بود، سينه خيز به جلو ميرود و قمقمه شهيد رضا را باز ميكند و آب ميخورد و دوباره به سر جايش بر ميگردد. تا دو روز بعد كه حمله ميشود، جمشيد هنوز بدون آب و غذا وخونريزي زنده مانده بود. شب 8/9/60 كه ساعت 5 عمليات شروع ميشود، هر گرداني از يكي از معبرها علميات را شروع ميكنند يك گردان هم از محلي كه برادران تخريب سه شب پيش در آنجا شهيد شده بودند. حمله ميكنند. وقتي كه رزمنده به شهدا ميرسند، جمشيد از روي صبر و ايثاري كه داشته علامت نميدهد كه من زندهام و خود را به شكل شهدا روي زمين دراز ميكند كه نكند يك وفت بفهمند اين زنده است و دو ـ سه نفر به خاطر او از علميات كاسته شود، با خود گفته بود خدايا من كه 3 روز است در اينجا هستم نصف روز ديگر هم ميمانم. بعد از يك ساعت كه از عمليات ميگذرد جمشيد را همراه مجروحين عمليات به عقب آورده بودند...
يكي از دوستان نقل ميكند كه چند روز بعد از عمليات آمدند دنبال ما كه صدايي از درون ميدان مين ميآيد، كسي را فرستاديم، ميگفت صداي نالهاي ميآيد، طرف صدا رفتم يك نوجوان 15 ساله روي مين رفته بود وپايش قطع شده بود، چهار شب بود كه همان جا مانده بود نه آبي و نه غذايي، باور نميكرديم. ديدم در حال خنده است پرسيدم : چرا ميخندي؟ گفت : در اين چند شب چند بار آقايي آمد به من آب و غذا ميداد. ديشب از من خداحافظي كرد و گفت :فردا تو را نجات خواهند داد».
نظرات شما عزیزان: